کاروان دل

  • خانه

لحظه‌ای غفلت، صحنه‌ای به یادماندنی!

31 فروردین 1404 توسط گل نرگس


🍂 🌼 🍂 🌼 🍂 🌼 🍂 🌼 🍂 🌼 🍂 🌼 🍂 🌼 🍂 🌼 🍂

🍂 لحظه‌ای غفلت، صحنه‌ای به یادماندنی! 🍂

داشتیم با فاطمه‌جان بازیِ قاشق‌پَرون می‌کردیم که زنگ کلاس نویسندگی خلاق به صدا درآمد. رفتم گوشی را بردارم، غافل از اینکه قاشق سوپ هنوز در دستم بود… یه‌هو به خودم آمدم! برگشتم که ببینم کاسه‌ی سوپ سر و ته شده و نوگلِ شیطانم با چشمانی برق‌زده فرار را بر قرار ترجیح داده!

هنوز در حیرتِ این صحنه بودم که ناله‌اش از اتاق بلند شد. با دلِ هراسان دویدم تو و چه دیدم؟! 👀 پرنده‌ی کوچولویم رفته بود بالا، پایش در تورِ قفسه گیر کرده بود و مثل یک فرشته‌ی کوچک، میان هوا معلق مانده بود! دلَم لرزید، ولی همان لحظه خنده‌ام گرفت… چقدر این روزهای به‌ظاهر شلوغ، بعدها نوستالژیِ شیرینی خواهند شد! 💛
#به_قلم_خودم
#پشت_صحنه

🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃 🌹 🍃

 نظر دهید »

​"دوست‌پسر: از تابوی دیروز تا عادت امروز" ‌‌‌ 

27 فروردین 1404 توسط گل نرگس

امروز یکی از دانش‌آموزان کلاس، سوالی پرسید که زمان را برایم شکافت: *«خانم! بچه‌ها میگن دوست‌پسر داری…»*   

سکوت.🤔

ناگهان بیست سال به عقب پرتاب شدم؛ به روزهایی که واژه‌ی «دوست‌پسر»، بمبی بود در دهانِ نوجوانان! آن زمان، حتی یک نگاهِ گذرا به جنس مخالف، ماه‌ها عذابِ وجدان می‌آورد. حالا اما… این کلمه، بی‌هیچ لرزی از زبانِ کودکی می‌جهد که هنوز «دوستی» را هم درست نمی‌شناسد.  

به کجا چنین شتابان؟ گویا نسلِ جدید، تابوهای دیروز را پشتِ درِ مدرسه جا گذاشته… و من، میانِ این دو زمان، حیرانم.🤔

✍امینه خانعلی‌زاده 

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

معجزه آیه‌ی پاکی در کلاس ما

23 فروردین 1404 توسط گل نرگس

کلاس دوم دبستان “گل‌های بهشت” همیشه بعد از زنگ تفریح پر از آشغال بود. خانم رضوی، معلم مهربان، آیۀ «وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ» را روی تخته نوشت و گفت: «هرکس این آیه را حفظ کند، جایزه می‌گیرد!» 

تبسم، که دلش می‌خواست خدا را خوشحال کند، تمام شب تلاش کرد تا آیه را حفظ شود. فردا صبح، با خوشحالی به کلاس آمد و آیه را برای معلم خواند. خانم رضوی به او یک ستارهٔ طلایی داد و گفت: «آفرین! حالا تو نگهبان پاکی کلاس ما هستی!» 

تبسم به دوستانش پیشنهاد داد: «بیایید همه با هم این آیه را یاد بگیریم! اگر حفظ شویم، کلاسمان هم تمیز می‌ماند!» بچه‌ها قبول کردند. هر روز با هم آیه را تکرار می‌کردند و به مرور، معنی آن را فهمیدند: «خدا دوستدار پاکان است!» 

کم‌کم چیزهای عجیبی اتفاق افتاد: سارا پوست میوه‌اش را مستقیم در سطل انداخت، نورا مدادهای ریخته شده را جمع کرد و حتی ملیکا، که همیشه شلوغ می‌کرد، پیش‌قدم می‌شد تا زمین را جارو کند! هر بار هم با خنده آیه را زمزمه می‌کردند: «وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ!» 

یک ماه بعد، کلاسِ گل‌های بهشت، تمیزترین کلاس مدرسه شد. خانم رضوی به همه ستارهٔ طلایی داد و گفت: «بهترین جایزه را خدا به شما داده: دل‌های پاک و کلاسی درخشان!» 

پایان 
✿ وقتی آیه‌های خدا را در قلبمان نگه داریم، رفتارمان زیبا می‌شود! ✿
 
✍امینه خانعلی‌زاده
#نکات_تربیتی
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

در آینهٔ زمان: طنینِ صدای صیادشیرازی از زبانِ فرزندش در نماز جمعهٔ شهریار

23 فروردین 1404 توسط گل نرگس

آهنگ کلامِ دکتر مهدی صیادشیرازی در نماز جمعهٔ شهریار، گویی یادآور طنینِ روحِ پرفروغ پدر بود؛ همان آتش در کلام، همان صلابتِ بیان، همان سادگیِ آمیخته با عمقِ ایمان. وقتی سخن می‌گفت، تصویرِ سایهٔ سپهبدِ شهید، والامقام و بیپروا، بر سرِ جماعت موج می‌زد. انگار صدای «علی صیادشیرازی » از لابه‌لای سال‌ها فاصله، دوباره زنده شده بود تا یادآوری کند که «ولایت‌مداری » تنها یک شعار نیست، سوگندی است به خونِ شهیدان.  

شباهتی که قلب‌ها را می‌لرزاند…  

از همان آغازِ سخن، صدا و سبکِ بیانش، گویی آیین‌های از خاطرهٔ پدر بود: کلمات را با وقارِ سربازی که به عشقِ حسین(ع) می‌جنگد، بر زبان می‌آورد. وقتی از «وفاداری به میثاقِ خونِ شهدا» گفت، آهنگِ صدایش اوج گرفت؛ همان شوری که در روایت‌های قدیمی از خطبه‌های پدر در جبهه‌ها شنیده می‌شد. حتی حرکتِ دستانش هنگام تأکید بر واژهٔ «ارزشها»، یادآور همان فرماندهٔ افسانه‌ای بود که با انگشتانِ استوارش، نقشه‌های نبرد را ترسیم میکرد.  

از میراثِ پدر تا پیامِ پسر…  

او نه‌فقط از زبانِ خود، که از ژرفای تاریخِ خانوادهاش سخن میگفت: «ما فرزندانِ شهدا، وارثِ دینی هستیم که با خونِ پدرانمان امضا شده. این راه، تا آخرین قطرهٔ خونِ ما ادامه دارد». این جمله‌اش، تکرارِ همان عهدی بود که سپهبد صیادشیرازی در عملیات‌های بی‌پایانی ِ جنگ تحمیلی زمزمه می‌کرد. وقتی از «مقاومت در برابر استکبار» گفت، گویی تصویرِ خرمشهرِ آزادشده در چشمانِ حضار جان گرفت و فریادِ «مرگ بر آمریکا و اسرائیل» همچون رعدی برآشفت که یادآور پیروزی‌های پدرش در آسمانِ تاریخ بود.  

کلامی که زخم‌های کهنه را التیام داد…  

اشارهاش به «شهادت»، نه به عنوانِ یک پایان، که «آغازِ جاویدانِ یک راه» بود؛ همان نگاهی که پدرش را از افسری معمولی به اسطورهای تبدیل کرد که حتی مرگش را نیز دشمنان تاب نیاوردند. وقتی گفت: «سخنِ ما امروز، ادامهٔ همان نبردِ فرامرزی است؛ نبردی که پهنهاش از خاک تا افکارِ انسانها گسترده است»، حضار انگار نفس در سینه حبس کردند؛ گویی شعله‌های خطابه‌های پدر، در کلامِ پسر دوباره زبانه کشیده بود.  

دکتر مهدی صیادشیرازی ثابت کرد که «ولایتمداری» ژنی مقدس است؛ ژنی که از خونِ پاکِ شهید به ارث میرسد و در وجودِ فرزندانش، هر بار جوانه می‌زند.

«سخنِ او، تکرارِ همان ندای همیشگی بود: راهِ شهیدان، تا قیامت باز است.» 🌿

✍️امینه خانعلی‌زاده 

 نظر دهید »

بستنیِ آستین‌خوشه

22 فروردین 1404 توسط گل نرگس

هوا گرم بود و آفتاب، توی خیابانِ جمهوری، سایه‌ها هم دنبال تکیه‌گاهی می‌گشتند. من و غلام‌علی، دست در دست، قدم می‌زدیم. بوی نانِ تازه از نانوایی می‌آمد و صدای زنگِ دوچرخه‌ها توی هوا می‌پیچید. جلو یه مغازه بستنی‌فروشی ایستادم. غلام‌علی، با آن چشم‌های درشت و معصومش، نگاهش به ویترین مغازه بود، اما نه مثل بچه‌هایی که هوس بستنی می‌کنند… انگار به چیزی دورتر فکر می‌کرد.  

بستنی را که بهش دادم، لبخند زد، اما لب به آن نزد. با حرکتی آرام، آن را لای آستینش پنهان کرد. تمام راه تا خانه، دستش را محکم بسته بود، مثل گنجی که نباید کسی ببیند. توی خانه، وقتی مادرش پرسید: “بستنی‌ات را نخوردی؟” با همان صدای کودکانه‌اش گفت: “شاید یه بچه‌ای دید که من بستنی دارم… و خودش پول نداشت. نمی‌خواوم دلش بشکنه…"  

غلام‌علی، هفت‌ساله بود. هفت‌ساله، اما دلش به اندازه‌ی آسمان بود.  

و امروز…  

ما، مردمانِ همین خاک، عکسِ غذایمان را پست می‌کنیم، در حالی که نمی‌دانیم چشمِ گرسنه‌ای شاید آن را ببیند و دلش بتپد. لحظه‌به‌لحظه، خوشی‌هایمان را به رخ می‌کشیم، بی‌آنکه بپرسیم: مخاطبِ ما، امروز نانش را با اشک خیس کرده یا نه؟  

تفاوت است…  

بین آنکه راهش از محرومیت و گذشت می‌گذرد…  

و آنکه دلش در پیچ‌و‌خمِ نمایشِ ثروت گم می‌شود.  

اما…   

*به یاد غلام‌علی پیچک، کودکی که بستنی‌اش را نخورد، تا دلِ کودکی دیگر نشکند…*

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

کاروان دل

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس